love

سلام بچه ها خوبین خواهش میکنم به مطالب نظر بدین

سنگ صبور


aaf9gn39jxq09zu7gv1.jpg

تو می خواستی بشی " سنگ صبورم " ...

تو شدی "سنگ" و من هنوز "صبورم

 

 

[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:,

] [ 9:12 ] [ nazanin ]

[ ]

عجب نقاش ماهریست...
http://jazzaab.ir/upload/3/0.619036001327594743_jazzaab_ir.jpg


عجب نقاش ماهری است دوری تــــ ـــــ ــــــو 

بی دست دارد تمام موهایم را سپید میکنــ ــ د
 

 

[ جمعه 22 فروردين 1393برچسب:,

] [ 9:10 ] [ nazanin ]

[ ]

حقیقت رفتن...

 

 

امکان هجرت تو

تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت

من پیشتر،دیده بودم

جرقه محال ماندنت را

در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،

چون ماهی آزاد به جریان آب

نبودنت،

مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند

چقدر سنگین شده اند شانه هایم!

آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...

[ سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:,

] [ 15:42 ] [ nazanin ]

[ ]

تنهایی من...

 

تنهایی من قانون تو  است و تنهایی من قانون عشق

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!

که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی

و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی

و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری...

[ سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:,

] [ 15:32 ] [ nazanin ]

[ ]

سكوت براي ناگفته ها

 

یک دقیقه سکوت!! به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه باقی ماندند! به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند ... به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم! به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد! به خاطر چشمانیکه همیشه بارانی ماندند! یک دقیقه سکوت! به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند! بخاطر صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است! بخاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید! یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نگفته!! برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد

 

[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,

] [ 12:32 ] [ nazanin ]

[ ]

ميخواهم پرواز كنم

همچو پرنده ای بی بال میمانم..... دلم میخواهد پرواز کنم ..اما ....سنگینی بار روی دوشانم ....نمیگزارند....بال هایی دارم ....که به سختی میشود با انها پرواز کرد اما....دستان نیرو مندی از اسمان امد و مرا با خود برد برد به دنیای خیال....خیال خواب....رهایم کرد خرد شدم .....اما اکنون یک نفر امد و مرا برای به عرش رساندن...به جای گرفتن دستانم ...مرا هم اغوش خود کرده....و تا ان دور دست میبرد.....میبرد....امید وارم این بار رهایی در کار نباشد......

[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,

] [ 12:29 ] [ nazanin ]

[ ]

شاخه گل خشکیده

داستان زیبای شاخه گل خشکیده ،یکی از بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد، پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید و از آن لذت ببرید!

 

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

 

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

 

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

 

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

 

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

 

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

 

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

 

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

 

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

 

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

 

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

 

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم  ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

 

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!

 

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

 

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

 

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

 

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

 

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و

 

از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

 

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

 

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

 

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

 

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

 

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

 

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر

پوچم ، میخندید.

 

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

 

_ سلام مژگان . . .

 

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

 

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

 

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

 

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .

 

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

 

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

 

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

 

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

 

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

 

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

 

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

 

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

 

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما

 

قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

 

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

 

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

خشکیده که بوی عشق میداد .

 

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

 

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

 

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

 

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش

عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

 

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته

ایم..! “

[ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,

] [ 11:33 ] [ nazanin ]

[ ]

عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند

ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو

چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع

رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که

بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید

نه معنی شفاهی شو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم

عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه

ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و

دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز

و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون

حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های

شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته

قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم

یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی

وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی

عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم

خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم

ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی

پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی

تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو

ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی

تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر

من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر

سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول

داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش

خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه

دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم

شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می

کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه

داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین

افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا

بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد.

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,

] [ 19:45 ] [ nazanin ]

[ ]

ترس نابودگر عشق


 کنار خیابون ایستاده بود

 تنها ، بدون چتر ، 

 اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ، 
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، 
- ممنون 
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، 
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، 
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ، 
- نه .. ببخشید ، 
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود 
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، 
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ، 
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ، 
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، 
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ، 
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، 
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، 
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ، 
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، 
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، 
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، 
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، 
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ، 
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ، 
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، 
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! 
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، 
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، 
به ساعتش نگاه کرد ، 
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
 نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
 توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ، 
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
 بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، 
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ، 
خل بودم دیگه ،
 نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
 عاشقی کنم براش ،
 میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
 میگفت : بیا پیشم ، 
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
 زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ، 
دلم می خواست بسوزم ،
 شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، 
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، 
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
 چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
 آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ، 
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، 
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
 و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، 
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، 
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ، 
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، 
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ... 
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد 
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، 
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ، 
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، 
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...  
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ، 
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ، 
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، 
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، 
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، 
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، 
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر. 
خل بودم دیگه .. 
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه .. 
عاشق تر شده بودم 
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ... 
بارون لجبازانه تر می بارید 
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه .
..

 

عزیزم به یادتم

 

 

 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 18:22 ] [ nazanin ]

[ ]

خنده ی تلخ سرنوشت



نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه

 

  داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام 

 

 به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می

 

  دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود 

 

 من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود 

 

 دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم 

 

 چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن 

 

 به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن

 

 و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد

 

 تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم

 

 ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود

 

 بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم

 

  عیارم به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم

 

  توی آسمون راه می رفتیم قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از

 

  تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .

 من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا

 
 مهتاب مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه
 

بودن برای با اون بودن عیبی نداره خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه

 

اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم دومین بچه مون پسر باشه خوبه ...

 

اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم

 

 

یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده

 

 ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس

 

دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی ...

 

 به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود 

 

 دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی

  خل شده حیوونکی گور بابای همه , فقط اون ,
 

 بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود 

 
 دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
 
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم 
 

 ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود

 

 باید می بردمش یه جای خلوت خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,

 

 وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش 

 

 عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به

 

زندگی .بیا دیگه پرنده خوشگل من ..امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو

 

خودشو رسوند به چشمای اون .خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه

 

مهربونش از همون دور با نگاهش سلام می کرد 

 

 

بلند گفتم : - سلاممممم ...

 

 

چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .

 

 

توی دلم یه نفر می خوند :

 

 

گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,

 

گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو 

 

 

آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب

 

آره دیگه دنیا مال من می شه ...برام دست تکون داد 

 

 

من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .

 

 

- سلام .

 

 

سلام عروسک من .

 

 

لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .

 

 

- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .

 

به خودم اومدم - باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...

 

 

دسته گلو دادم بهش ... 

 

 

- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...

 

 

سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .

 

 

حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش

 

میکنم  - آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .

 

 

خندید .- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر

 

 

همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : 

 

 

- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .

 

 

و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .

 

 

- دنیا ... نبینم اشکاتو .

 

 

- یعنی خوشحالم نباشم ؟

 

 

- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .

 

 

دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای

 

 

صحبت کردن در مورد ...

 

 

- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟

 

 

یه لحظه شوکه شدم .. 

 

 

- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ... 

 

یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..

 

 

هردو نشستیم ...

 

 

دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش

 

 

بهم نگاه می کرد .

 

 

- خب ؟

 

 

اممم راستش ... 

 


حالا که موقع گفتن
ش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .

 

 

گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود 

 

 

من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم

 

 

اینو صریحا بهش بگم 

 

 

- چیزی شده ؟

 

 

نه ... فقط ... 

 

 

چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من

 

 

حرف زد :

 

 - با من ازدواج می کنی ؟

 

 رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,

 

 

لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن 

 

 

نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . 

 

 

- دنیا.. ناراحتت کردم؟

 

 

توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .

 

 

دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و

 

باتموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .

 

 احساس خوبی نداشتم ...

 

 

- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟

 

 

دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو

 

 

از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .

 

 

کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد 

 

 

با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم

 

 

می زنه ؟

 

 

نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :

 

 

- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .

 

دنیا سرشو بلند کرد چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود

 

هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم توی چشام نگاه کرد

 

 

توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود 

 

- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...یکه خوردم 

 

 

- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟

 

 

دوباره بغضش ترکید 

 

دیگه داشتم دیوونه می شدم  - من .. من ....

 

 

- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟

 

 


دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :

 

 

- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...

 

سرم داغ شده بود احساس سنگینی و ضعف می کردم 

 

 

از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم

 

می ترسیدم گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره

 

 

سعی کردم به هیچی فکر نکنم

 

 

صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و

 

تاب می خورد کاش همه اینا کابوس بود

 

 

کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه

 

 

خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم

 

 

ولی همه چیز واقعی بود

 

 

واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

 

 

 

نشستم کنارش - به من نگاه کن...

 

در هم ریخته و شکسته شده بود

 

اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود

 

مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش

 

- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست

 

تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه

 

- نمی تونم ... نمی تونم ... 

 

صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :

 

- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کن

 

....نمی دونم ...هیچی یادم نیست...

 

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت

 

هیچی نمی فهمیدم

 

انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود

 

قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود

 

تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو

 

تادستام بود حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم

 

آدمی که بی خود زنده بوده و کاش مرده بودم

 

- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می

 

ترسیدم .. .. سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد

 

دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد

 

نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار

 

ایستگاه بگیرم نمی تونستم حرف بزنم احساس تهوع داشتم

 

تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه

 

فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد

 

چطور تونست این کارو با من بکنه؟

 

صدای دنیا از پشت سرم می اومد:

 

- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار

 

...دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز

 

تو ندارم ... دوستت دارم ... و ..زیر لب گفتم :- خفه شو ...

 

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو

 

نشنید ...- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من

 

تو رو دوست دارم ... 

 

داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

 

- خفه شو لعنتی

 

یهو ساکت شد ... خشکش زد

 

دستام می لرزید 

 

- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...نمی تونستم حرف بزنم دنیا دیگه گریه نمی کرد

 

شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد

 

- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست

 

در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که

 

ازاحساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش

 

- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن

 

افتادروی زمین

 

ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود

 

من له شده بودم

 

دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم

 

..بویی که ازون گرفته بودم

 

خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم

 

و من ... تموم مدت .. با اون ...

 

تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود

 

از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود

 


...دیگه ندیدمشحتی یه بارتنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت

 

یه احساس ترس دایمی بود

 

ترس از تموم آدمااز تموم دوست داشتنا

 

و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست 

 


دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنه پر از دروغهای قشنگ و واقعیت های تلخه

 

دنیایی که 

 

بهتر دیگه هیچی نگم ..

 

 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 17:21 ] [ nazanin ]

[ ]